دوستان ازتون خواهش میکنم چند دقیقه وقت بزارید و این داستان ترسناک رو بخونید: دوستم تعريف ميکرد که يک شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اين که از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده که مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!
اينطوري تعريف ميکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پيچيدم تو خاکي